47⋆ محـــــــــــــــرومـ ـیـ ت
و ا ی مامانی نمی دونی چه دردی داشت. وقتی آمپول رو زد آقای دکتر انگار دستم آتیش گرفت. اونقدر دستم درد می کرد که دیگه نتونستم رانندگی کنم.ماشین رو بابایی اومد و برد. ٣ ساعت ازت دور بودم.وقتی برگشتم خونه دلم می خواست محکم بغلت کنم اما نمی تونستم. دلم پر کشیده بود برات سپنتای نازم.الهی قربونت برم. الان که دارم برات می نویسم توی کریرت نشستی و داری حسابی شیطونی می کنی و دست و پا می زنی و صداهای جور واجور درمیاری.اما کم کم داری غر...
نویسنده :
مــ ریــم _ سـ پنتــا
9:57